top of page

About Me

 

Lyrics 
A lot of his time spent in Germany was in the recording studio and with his peers and mentors. His lyrics are rhythmical and have a positive meaning and dialogue, DJ besho writes his own lyrics, spending a great deal of time on flow and melody as well as depth and meaning. “Afghanistan is my country and holds a very special place in my heart this is why I focus on songs that are about Afghanistan and the different issues surrounding this country, as well as my journeys and travels in Europe.” On stage DJ Besho can also perform what is known as “Freestyle” this is when you literally sing or rap unscripted and on the spot while staying with the melody and beat.
 
 
 

 

Cultural Activity 
DJ Besho gets a lot of inspirationfor his music while being in Afghanistan, experiencing daily life experiencing the struggle firsthand. A lot of his time is dedicated to helping the people. By organizing and creating events and shows to benefit charity or non-profit organizations. He is also working on a music academy for aspiring new singers, to fine tune their voices and receive training on voice and presentation.

 

Biography

 

DJ Besho was born in the Province of Kunduz Afghanistan, he lived in Germany for 18 years, he has also lived in India and China and speaks 6 languages. Ever since he was a small boy he had an interest in music and performing, he also wanted to do something for his country which was going through a lot of war and destruction. His lyrics are well thought out and have a rhythmical harmony and his beats are custom made in his studio. In the 70's the Soviets invaded Afghanistan after two decades of fierce resistance, the soviets were forced to retreat. Sadly the country was in such a debilitated state that Civil war broke out, and most recently a brutal new regime forced its extreme ways over the country. International forces expelled that regime and now a new hope has transpired. Today the country is experiencing a re-emergence of culture and the arts. Music has come back and today in Afghanistan the beats and rhythms flow through the streets. There are over 20 radio stations and 15 television stations. DJ Besho performs crowd pleasing shows with style and finesse, he sings and raps in Dari and Pashtu as well as English and German. He has a high energy and positive presence when on stage, he truly enjoys performing and making the audience enjoy the show.

Team 
DJ Besho is working with producers, dancers, song writers and other unique and creative artists around the world who are dedicated producing excellent Music, Video and Shows.

 

 

بيوگرافى

 

ولایت کندوز(قندوز) از ولایت شمالی کشور می باشد،مردمانش ساده و پاک دل و بی ریا هستند.مهمان نوازی ها و مهربانی هایشان زبانزد خاص و عام است. ولایتی بسیار زیبا و بهارهایش پر از سرسبزی و بوی گل های بهاری ست. من در سال ۱۹۷۷میلادی در این ولایت زیبا متولد شدم. سرایی بزرگ به مانند دل های اهالی آن. ساکنان سرا نگاه هایشان بی ریا و دستانشان بخشنده و در قلب هایشان جای پای خدا به یادگار نقش بسته بود. معماری آن قدیمی،اما زیبا و استادانه بود. دارای بیست اتاق و هر اتاق از آن یک فامیل بود. سرتاسر خانه مالامال از ترنم مهر بود و مهربانی و صفا و صمیمیت. حیاط بسیار بزرگ داشت و دارای زمین برای بازی فوتبال و والیبال. گاهی هم به سراغ بازی چهار مغز و پت و پنهان می شتافتیم. آب تنی در جویبار را هم دوست داشتم،رها و آزاد تنم را به زلالیت جویبار می سپردم و در آب رها می گشتم. من و دیگر دوستانم بازی ها و شادی هایمان را در میان جویبار قسمت می کردیم. حیاط سرشار بود از خنده و دویدن ها و فریادهای ما کودکان. حیاط باغچه های بسیار داشت و در میان باغچه ها انواع و اقسام درختان و بوته های میوه و سبزی ها یافت می شد. و صبح ها با آواز پرندگان که بوی گیاه و سبزه ها مست شان میکرد از خواب بیدار میشدیم. سرایی که همه فضای آن از عطر مهربانی مادر کلانم سرشار بود. و پدر چون کوه استوار و تکیه گاه من و دگر فرزندانش بود. سرای ما پشت به همه ی دشمنی ها و غم ها بود و نزدیک آسمان و باغچه هایش همه دریای عشق بود. بعد از وفات پدر کلانم "محمد حسين،مشهور به رسام صحب" که مدیر حسابداری کارخانه ی سپین زر کندز بودند،سرپرستی فامیل را پدرم داکتر عبدالله عزيز ظفرمل به اختیار داشتند یادم می آید بارش باران را خیلی دوست داشتم.

 

صدای قطرات باران که بر زمین می افتاد برای من زمزمه ی موسیقی طبیعت بود که خداوند استادانه می نواختش. گوش های دلم از همان زمان کودکی با موسیقی طبیعت گره خورده بود. بوی دیوارهای کاهگلی سرا و عطر سبزها میان نم نم باران مرا مست طبیعت می کرد. هنوز هم گاهی در خلوت خود آن روزها را میان ذهنم نقاشی می کنم هر چند که از رنگ هایش جز سیاه و سفید در ذهنم چیزی نمانده است. دوران کودکی ام چون خوابی شیرین بود و چون رویایی دوست داشتنی بود. میان بازی ها و قهرها و آشتی های کودکانه دقایق سپری می شد و من هر روز واژه و حس جدیدی را فرا می گرفتم اما در میان آن واژه ها که می شنیدم یک واژه غریبه بود.غریبه ای که انگار آشنا بود اما چقدر دور از احساسم نشسته بود وقتی آن واژه بر لبان کودکان دیگر جاری میشد لبخند بر گونه هایشان نقش می بست ذوق می کردند و و نگاه شان میان لبخند های دیگران گم می شد. اما من درکش نمی کردم،نمی فهمیدمش! انگار برای من یادآور لبخند و ذوق نبود. برای من جایش خیلی خالی بود. شاید بودنش دقایق دلتنگی هایم را پر میکرد شاید نگاه ش مرا هم سر شوق میاورد اما نبود. نخواست که باشد من هنوز پاسخی برای آن نیافته ام چگونه میشود او که مظهر مهربانی ست بهشت گویند زیر پایش است اینگونه مرا بی دلیل تنها گذارد. مرا میان دنیای شیرین کودکی رها سازد و همه ی شکلات و قندهای دنیا را برایم تلخ سازد!

 

آری نبودن مادر برایم خیلی سخت بود اما هرگز سختی اش را حس نکردم. مادر کلان مهربانم حتی برای ثانیه ای هم نگذاشت تلخی اش کامم را آزار دهد فصل ها می گذشت و خانواده ی ما هم کوچک تر می شد هر یک از اعضای فامیل به سمت و سویی روان می گشتند. من نیز بواسطه ی شغل پدر مجبور به ترک کندز زادگاه خویش گشتم. پس همه ی آن خاطرات شیرین و رویایی را در چمدانی گذاشته،همراه خانواده به کابل رهسپار گشتیم. ابتدای ورود به کابل،پدر خانه ایی را با دو اتاق کرایه نمود و ما آن زمان ۶ نفر بودیم که در آن دو اتاق زندگی می کردیم. دوری از کندز و دوستان گذشته برایم خیلی سخت بود و چاره ای جز تحمل نداشتم.

 

گاهی پشت دیوار دلتنگی هایم،خاطرات آن دوران را مرور می کردم، اما دیرزمانی نرفته بود که همین خوشبختی کوچک هم از هم پاشید. پدر که سایه ی مهربانش،دلتنگی ها و غصه هایم را کم می کرد،اسیر تهمت شد و روانه زندان گردید.چهار سال در دوران حاکمیت ببرك كارمل بدون هیچ گناهی طعم سرد زندان را چشید و من نیز چهار سال اسیر و دربند دلتنگی های نبودن پدر بودم. در نبود پدر تمام سعی و تلاش کاکایم کاستن غم ها و پر نمودن جای پدر برایم بود،اما مشکلات و حرف های پوچ و تهی از مهربانی مردم مرا بسیار آزار میداد. سعی می کردم همه ی آن بار غم ها را بر شانه های لاغر و نحیفم تحمل نمایم. گاه دلتنگی هایم میان چشم هایم سرازیر می شدند و خیلی از روزها با چشمان خیس رهسپار مکتب می شدم. مادرم کارمند بانک ملی بود.در نبود پدر،حقوق اندک مادر جوابگوی هزینه های زندگی نبود. اجاره خانه،خرج خورد و خوراک باعث شده بود خیلی وقت ها با جیب خالی به مکتب بروم.

 

در مکتب هم کلاسی هایم نخود شور و شیر یخ میخوردن و من بدون اعتناء به آنان در گوشه ای از کلاس با دو تا از دوستان مهربانم صفی الله و شاه زمان روی نیمکت چوبی مدرسه میزدیم و آهنگ می خواندیم: "گل سرى چوكى شيشته ميكنه دربار ما را ديوانه كرده دختر سردار" جویبار زمان برایم بس گل آلود و غم آلود می گذشت. چهره ی مهربان مادر کلانم و حرف های سرشار از گرمای عشقش نسبت به من تنها تکیه گاه روزهای تلخ ام بود. همه ی سعی و تلاش خویش را می نمود تا مرا دوری پدر آزار ندهد. وقتی از مکتب به خانه می آمدم لبخندهایش همه ی خستگی ام را می ربود. آغوش مادر کلان از جنس بهشت بود و دست های چروک خورده اش انگار آسمانی بود. آسمانی سرتاسر از ابرهای مهربانی و نوازش هایش سرشار از محبت بود. از صنف اول تا چهارم را در لیسه ی عالی اعتبار خان کابل گذراندم همه ی غم ها و کاستی ها را سعی می کردم پشت کتاب و دفتر مکتب پنهان کنم. نبود پدر و تنها بودن مادر کلانم باعث گردید تا تصمیم به بازگشت به کندز بگیریم. از یک سو ترک دوستانی که تازه یافته بودم سخت بود اما از سویی دیگر شوق دیدار دوستان قدیم و زادگاه ام مرا خوشحال می کرد. دوازده بهار را بیشتر ندیده بودم که مادر کلانم دستم را گرفته و به سوی کندز رهسپار شدیم. اتوبوسی رنگ پریده و خاک بنشسته بود و در صندلی پشت سر راننده کنار مادر کلان غوطه ور در افکارم گاهی از میان پنجره ی اتوبوس منظره های اطراف را نگاه میکردم و گذشته ای را که در کندز بودم در ذهنم به تصویر می کشیدم و خاطراتی را که با خود به کندز می بردم را مرور می کردم.

 

گاهی صدای خنده یی در اتوبوس می پیچید و گاهی هم گریه ی کودکی مادری را بی تاب می کرد. ناگهان میان افکار کودکی ام غوطه ور بودم که دیدم همهمه ای مسافران اتوبوس را فرا گرفت و ترس را برچهرهایشان نشاند. دزدان راه اتوبوس را سد کرده بودند و مادر کلان مرا میان چادرش پنهان نمود، از زیر چادر تنها صدای فریاد بود و جیغ زنان و گریه ی کودکان که می شنیدم. دزدان چند نفر را کشتند و النگوها و گردنبندها و جواهرات زنان و هر چه را که قیمتی بود را می گرفتند. فریادها و جیغ ها باعث شد سرم را از میان چادر مادر کلان بیرون آورم،ناگهان یکی از دزدان تفنگش را به سمتم گرفت و فریاد زد: تو فرزند کی هستی؟ گفتم:فرزند همان کسی هستم که اگر اکنون اینجا بود هیچ کدامتان را زنده نگه نمی داشت. خواست تا به سوی من شلیک کند اما دوستش اجازه این کار را به او نداد. هرگز آن چهره خشمگین و چشمان به خون گشته آن دزد را از یاد نبرده ام. آن دوستش که اندکی مهربان تر بود جواهرات یک نوعروس را به او باز پس داد و فریاد زد: بخاطر شجاعت و حاضر جوابی این پسر این ها را پس میدهم. صدای سربازان شوروی که به آن سمت میامدند باعث شد تا دزدان چون کرم های خاکی میان تپه ها ناپیدا شوند. و این کار باعث شد همه ی مسافرین به من افتخار کنند و مادر کلانم دستی به سرم کشید گفت:من میدانستم که یک روز مرد خواهی شد و من به تو افتخار میکنم ای مرد کوچکم،اما دیگر هرگز از این کار را انجام نده. آن روز فهمیدم که مردم کشورم چقدر رنج ها و مشکلات و سختی ها را می بینند و هرگز کسی نیست که برای من و این مردم دل بسوزاند. به ولایت کندز که رسیدم همه جا برایم آشنا بود کوچه ها همان کوچه بودند و آسمان همان آسمان،تنها کمی گرد و غبار سن و سال بر اهالی و دوستانی که میشناختم نشسته بود. در کوچه ی چهل دختران در یک سرای نه آنقدرها بزرگ و نه کوچک ساکن شدیم.سرا دولتی بود که بخاطر شغل کاکایم توانستیم در آنجا ساکن شویم. سرا در یک کوچه ی آرام با همسایه های مهربان قرار داشت.نزدیک کوچه ی ما باغ های فراوانی وجود داشت و باعث شده بود هوای آنجا بوی بهشت بدهد و گاهی کنار دیوارهای باغ میرفتیم و میوه های کنار دیوار باغ را میان بازیگوشی های کودکی مان برمیداشتیم و تا که اناری ترک خورده میدیم دلمان فواره خواهش می شد و با دوستان آن را می کندیم و دانه های انار با خنده هایمان گره می خورد. و همواره فریادهای شادی و بازی های کودکانه مان میان کوچه پرواز می کرد. مدرسه ای به نام تالبان نزدیک به سرای ما بود. پس من پسر مدرن شیک پوشی بودم که هر وقت از آنجا می گذشتم با حرف هایشان آزارم میدادند. در لیسۀ نمبر دو کندز مشغول کسب دانش شدم. در مکتب همیشه با یکی از دختران کلاس رقابت تنگاتنگی داشتم. او در تلاوت قران کریم از من بهتر بود و بسیار زیبا تلاوت میکرد. گاهی هم معلم مرا تنبیه می کرد و قلم را میان انگشتان دستم قرار میداد و محکم فشار میداد و من درد را با تمام وجودم حس میکردم. همواره عشق من به موسیقی و هنر بر همه چیز پیشی می گرفت. یادم می آید دانش آموزان کلاس های بالاتر همواره مرا مورد اذیت قرار می دادند. روزی چند نفر از بچه ها در مقابل بقیه ی دانش آموزان مدرسه دستانم را محکم گرفته و به زور سیگار را در دهانم گذاشتند تا من نیز مانند آنان راه خلاف و اعتیاد را در پیش بگیرم. اما با مقاومت من روبرو شدند. آن روز در افکارم غوطه ور شدم،باید کاری می کردم.

 

مگر نه آنان دست از سرم برنمی داشتند. وقتی به خانه رسیدم.مادر کلانم مرا پریشان دید و دستی بر رویم کشید و گفت: مرد کوچک خانه ام میدانم که بابت چیزی نگران هستی اما بی شک تو از عهده ی همه چیز برمیایی. این حرف مادر کلانم مرا کمی خوشحال کرد و امیدوار به کاری که فکرش را نموده بودم. صبح هنگام که راه مدرسه را در پیش گرفتم،پاره آجری را در کیف مدرسه ام نهاده و راهی شدم. به خویش گفتم که امروز جزای آن پسر را خواهم داد.او فرزند یکی از فرماندهان جهادی بود. پس در مکتب منتظر فرصتی بودم،زنگ تفریح که به صدا درآمد.دوان دوان و اندکی هراسان به سمت حیاط مدرسه رفتم.همه ی پسرها و دخترها ی مکتب در حیاط بودند. یک دم دیدم که مرا آن پسر مورد خطاب قرار داد و گفت:ها بیا بچه لیلین اینجا. گفتم:چشمانت را ببند که بچه ی لیلین برایت از شوروی کادو آورده است. پسرک چشمانش را بست و من در یک لحظه پاره آجری را که با خود به همراه داشتم بر سرش کوبیدم. دیدم پسرک افتاد و چهره اش خونین گشت و فریاد و گریه هاش تمام مکتب را فرا گرفت. همه دانش آموزان مکتب دورمان جمع گشته بودند و مرا پیش مدیر مکتب بردند. مدیر مکتب فردی همیشه خشمگین و غضبناک بود و تمام مکتب با شنیدن نامش لرزه بر اندامشان می نشست. برای اولین بار بود که داشتم از نزدیک می دیدمش.رو به من کرد و پرسید: چرا آن پسر را که چهار سال از تو بزرگ تر است را اینگونه زدی؟ گفتم:استاد او همیشه مرا بسیار آزار و اذیت می نماید و جلوی بقیه ی دخترا و پسرهای مکتب مورد تمسخر قرار میدهد. مرا جوجه ی لیلین خطاب قرار میدهد. استاد خدا را شکر من مسلمانم و غیرت افغانی ام اجازه شنیدن این سخنان را به من نمیدهد مدیر مکتب به سمت من شروع به خندیدن نمود و گفت:تو فرزند که هستی؟ گفتم: فرزند عزیز ظفرمن. ناگهان مرا در آغوش گرفت و گفت:بیا در آغوشم که بی گمان پدرت نیز چون تو بسیار مرد است او هم چون تو در مدرسه اینگونه بود و من در لیسه شیرخان کندز هم کلاسی اش بودم. سپس گفت: من نام تو را زیاد میان معلمان شنیده ام و همواره به عنوان شاگرد ممتاز بسیار از تو تعریف می کنند. برو و این بار اگر کدام شخص تو را آزار داد بیا و به من بگو. آن روز از خوشی و شادمانی در پوست خود نمی گنجیدم. این اتفاق باعث شد که من سرچوخه پیشاهنگان شوم و اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم. صبح ها بیدار شدن برایم لذت بیشتری داشت و نور خورشید رنگ و طعم شیرین تری برایم یافته بود. راه رفتن به سوی مکتب برایم عاشقانه تر شده بود و با تمام وجودم سعی می کردم در مکتب بهترین نمرات و بهترین رتبه ها را کسب کنم. یادم می آید بالاترین نمره ی آن زمان "پنج" بود و من هنوز هم این عدد برایم سرتاسر از خاطره و لبخند است میخات کندز برایم بی نهایت خوب بود. جشن ها و سالگردها و اعیاد و جشنواره های ورزشی و کنسرت ها دقایق را برایم کمی شیرین می کرد. آب و هوا بهار بود و مردم مهربان و نگاه هایشان گرم و قلب هایشان پر از مهر بود. از لحاظ سیاسی و اجتماعی در دوران حکومت داکتر نجیب الله روزهای خوبی را پشت سر می گذاشتیم. آسمان ، زمین ، صحرا و باغ و جویبار همه جا بوی صلح و آشتی و لبخند و سازندگی بود. مثل این روزها صدای هیچ گلوله ای خواب گنجشک های روی دیوار را نمی پراند. هیچ فریادی از روی جهل و نادانی زندگی را بر زنان وطن سخت نمی کرد. همه چیز خوب بود، هم احوال ما و هم احوال زمین و هم احوال کودکان و مادران و پدران افغانستان               

 

 

bottom of page